[ پنج شنبه 7 اسفند 1398برچسب:, ] [ 11:17 ] [ رازپنهان ] [ ]

عکـس

[ چهار شنبه 23 ارديبهشت 1394برچسب:, ] [ 9:56 ] [ رازپنهان ] [ ]

نام داستان : جنایت، اقتدار، امنیت ملی

 

ما ایم با تو ای بی تو ای بسمه ای اگر حریف مایی

دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

" حافظ "

_____________________________

نام داستان : جنایت، اقتدار، امنیت ملی

نویسنده : " س "

سال 1386 بود، سرکلاس استاد ناظری بودم، بچه ها از شدت سرما استخون درد گرفته بون... من صندلی یکی مانده به آخری می نشستم، پشت سرم یه پسر به اسم امید آجیده می  نشست، امید بچه ی خیلی زرنگی بود. ولی اون روز  از شدت سرما دندوناش روی هم آروم و قرار نمی گرفتن، صدای دندوناش داشت روی هم رژه می رفت، بدجور اعصابم رو خط خطی کرده بود... راستشو بخوای یه جورایی دلم براش می سوخت برای همین شال گردن خودمو از دور گردنم در آوردم و یه تیکه کاغذ برداشتم و روش نوشتم آقا امید اینو ببنید دور دهنتون تا سوز کمتری  بهتون وارد بشه، برگشتم ازش خواستم که شال و گردن رو ازم بگیره، با یه لبخنده بسیار آروم اون رو از دستم گرفت... اما هیچ دردی رو دور نکرد. دیگه نمی تونستم تحمل کنم از کلاس زدم بیرون، اون روز اینقدر تو فکر آقا امید و دندوناش بودم که شب خوابشو دیدم، مسخره است ولی خواب دیدم ] آقا امید وسط چند تا قالب  یخ وایساده و داره هی  یخ می خوره و دندوناشو می لرزونه[ یهویی از خواب پریدم و حدود 2 ساعت به خوابی که دیدم می خندیدم، چند روزی گذشت و باورم شد که از تهِ قلبم به آقا امید علاقه دارم ، اون پسره خیلی ماهی بود، اون روز با تمام وجودم از خدا خواستم که امید هم منو دوست داشته باشه، چند باری خواستم که برم و بهش بگم دوستت دارم ولی نتونستم، 1 ماه گذشت نا امید شده  بودم ولی با خودم عهد بسته بودم که تا زمانی که نفهمیدم که اون هم منو دوست داره یا نه به هیچ پسره دیگه ای فکر نکنم، دقیق بعد از 50 روز وقتی که من داشتم از دانشگاه به سمت خوابگاه می رفتم یهو متوجه شدم که آقای امید آجیده داره منو صدا میزنه.

امید : پرستو خانم.

کپ کردم وقتی که با اسم کوچیک صدام کرد با حالت تعجب انگیز برگشتم و بهش گفتم.

پرستو : کاری داشتید با من آقای آجیده.

امید : ببخشید خانم پویان میشه یه چند لحظه وقتتون رو بگیرم.

پرستو : بفرمائید در خدمتم.

امید : ام، ام، چیزه.

پرستو : چیه آقای آجیده، چی می خواید بگید.

امید : بِ بِ بفرمائید، این مال شماست.

پرستو : شال گردنِ منه.

امید : بله ببخشید  فراموش کردم که براتون بیارمش.

پرستو : ممنون، ولی این به هدیه از طرف من به شماست.

امید : ولی این شال گردن شماست.

پرستو : خب حالا مال شماست.

امید : من لیاقت همچین چیزی رو ندارم.

پرستو : لیاقت شما بیشتر ازاین حرفاست.

امید : واقعاً اینو از ته  قلبتون میگید؟

پرستو : آره، چطور؟

امید : میشه با هم راحت حرف بزنیم؟

پرستو : چی؟

امید : بیایید یه کم قدم بزنیم... میشه؟

پرستو : حتماً.

امید : پس تا خوابگاه شما پیاده روی می کنیم.

گرم حرف زدن شدیم،  از همه چیز و همه کس حرف زدیم.

 

امید : پرستو، ببخشید میشه پرستو صدات کنم؟

پرستو : هر طور که راحتیت.

امید : پرستو میشه دستتو بگیرم؟

پرستو : چی؟

امید : اون روز سر کلاس شال گردنتو دادی که گرمم بشه ولی متوجه نشدی که وجود توئه که به من گرما می بخشه، حالا دلم میخواد که دستتو بگیرم که گرمای وجودت دوباره بهم سرایت کنه... میییشه دستتو به من بدی.

نگاهش کردم دوستش داشتم دستم رو بردم نزدیکش دستم بدجور می لرزید بهش گفتم.

پرستو : ببین دستم داره می لرزه.

امید : خخخخ، دستتو بزار تو دستم تا لرزش دستت بند بیاد، ... زود باش منتظر اون حس قوی وجودتم.

گیج و واج بودم، نمی دونستم که چکار کنم، یهویی با خودم گفتم هر چه بادا باد، دستمو گذاشتم توی دستش محکم گرفت و فشارش داد.

امید : آخی، قلبم آروم گرفت.

پرستو : امید، آه ببخشید آقای آجیده.

امید : این حس خجالتیت منو کشته، امید صدام کن زندگیم.

پرستو : چرا داریم از این خیابون میریم، خیابون خوابگاه که بالاتره.

امید : میدونم تو بیا کاریت نباشه.

امید اون روز دست منو گرفته بود و با خودش می برد توی کوچه پس کوچه ها، دقیقاً منو برد پشت خوابگاه دانشگاه، ترسیده بودم. با خودم می گفتم که می خواد چکار کنه. کوچه خیلی خلوت بود. کل بدنم داشت می لرزید، یهو دستمو ول کرد و محکم منو گرفت بغلش و گفت: کاش یه روزی نال من بشی زندگیم.

تا اینو شنیدم کپ کردم، چشمام از کاسه داشت در می آمد، یهو خودم رو محکم از بغلش دور کردم.

پرستو : این کار ها یعنی چی ؟ منو باش که فکر می کردم که تو آدمی، نمی دونستم که حیوونی.

امید : پرستو چرا اینجوری می کنی؟

پرستو : اسم منو روی اون زبون کثیفت نیار بی شخصیت.

امید : پرستو به خدا خیلی وقته که می خوام بهت بگم که دوستت دارم ولی نمی دونستم که چه جوری باید بهت بگم. به خدا دارم راست میگم، من خاطرتو می خوام.

پرستو : دیگه حرف نزن ازت متنفرم.

امید رو ول کردم و رفتم بعد از 2  دقیقه رسیدم خوایگاه، سریع رفتم توی تخت خوابم و با هیچ کس حرف نمی زدم، تحت تأثیر اون چند دقیقه قرار گرفتم که بغلش بودم. همش با خودم می گفتم که چه جوری می خوام برم دانشگاه با چه روحی، یه حس عجیبی داشتم، چند ساعت بعد، حول و حوش ساعت 8 شب بود که یه پیام روی گوشیم اومد.

پیام : پرستو از  دست من ناراحتی؟

تعجب کردم نمی دونستم که کیه.

پیام پرستو : ببخشید شما؟

پیام امید : امیدم ببخشید ناراحتت کردم.

پیام پرستو : شماره ی منو از کجا آوردید؟

پیام امید : تو رو خدا این سوال رو نپرس، فقط بگو که منو می بخشی؟

جواب این پیامشو ندادم. چند دقیقه ی بعد یه پیام دیگه آمد.

پیام امید : خانم پویان؟؟؟

باز جواب ندادم، چند دقیقه ی بعد یه پیام دیگه آمد.

پیام امید : تو رو خدا جواب بده..

پیام پرستو : بذار تصویر خوبی که ازت دارم توی ذهنم بمونه، دیگه پیام نده.

پیام امید : خانم پویان میشه چند لحظه بیاید بیرون؟

پیام پرستو : چی؟ منظورت چیه؟

پیام امید : دم خوابگاهتونم تو رو خدا بیاید بیرون.

پیام پرستو : گفتم دیگه پیام نده.

پیام امید : نمی خواستم اینو بگم ولی مجبورم کردید، تو رو به خاک مادرتون یه لحظه بیاید بیرون.

اون از کجا می دونست که مادر من مرده؟  از کجا می دونست که روی قسم مادرم خیلی حساسم؟ از کجا؟

پیام پرستو : نمی تونم بیام بیرون، الآن بچه ها متوجه میشن ولی حالا که قسمم دادید پیام بدید.

پیام امید : به خدا از وقتی که دیدمتون بهتون علاقه مند شدم.

پیام پرستو : پس چرا این کارو کردید؟ چرا توی کوچه اینطوری منو حقیر کردید؟

پیام امید : چون عاشقتونم.

گفت وگفت و گفت، اینقدر گفت تا این که مخمو زد. قبول کردم، همه ی حرف هاشو قبول کردم... ساعت 11 شب بود، حالم خیلی بد بود. دوستم بیتا با کلی  بد بختی لباسم رو تنم کرد که منو ببره بیمارستان، هنوز هیچی نشده بود سریع نگران امید شدم، برای همین هم بهش پیام دادم.

 

پیام پرستو : امید من دارم میرم بیمارستان.

پیام امید : چی شدی؟

پیام پرستو : سرم گیج میره، فشارم افتاده.

پیام امید : چرا ؟

پیام پرستو : داری منو مسخره می کنی؟

پیام امید : مگه تو مسخره ی منی؟ بیام پیشت؟

جوابشو ندادم چون حالم خیلی بد  بود، دوباره پیام داد.

پیام امید : پرستو با توام بیام پیشت؟

دیگه چیزی یادم نمیاد، نمی دونم که بیتا چه جوری منو رساند بیمارستان، زیر سرم بودم، نمی خواستم که کسی چیزی بفهمه ولی  بیتا اون روز همه ی جریان رو متوجه شد... خلاصه تر براتون بگم، انگار که زمین و زمان دست به دست هم داده بود که ما شدید به هم علاقه مند بشیم. مدتی گذشت. امید دانشگاه نیامده بود نگرانش  شده بودم بهش زنگ  زدم.

پرستو : الو امید.

امید : الو سلام.

پرستو : سلام تو کجایی؟

امید : زندگیم الآن نمی تونم حرف بزنم، برو خوابگاه نیم ساعت دیگه میام اونجا.

پرستو : باشه منتظرتم.

سریع دانشگاه رو ترک کردم و رفتم خوابگاه، دیر کرده بود، ولی می دونستم که میاد... رفتم جلوی آیینه کمی خودمو مرتب کردم، یهو امید زنگ زد.

پرستو : الو امیدم.

امید : الو سلام پرستو جان، خوبی؟

پرستو : من خوبم. تو خوبی؟

امید : پرستو، من جلوی خوابگاهم،  بیا بیرون کارت دارم.

پرستو : یه چند لحظه وایسا دارم میام.

امید : باشه پس فعلاً خداحافظ.

سریع لباسم رو پوشیدم  رفتم بیرون، دور و بر خوابگاه رو نگاه کردم اما هیچ خبری  از امید نبود. تعجب کرده بودم، گوشیمو برداشتم . بهش زنگ زدم جواب نداد، یهو دیدم یکی با دستاش چشامو بست، ترسیدم، جیغ زدم و  سریع دستشو از روی چشام برداشتم.

امید : اوه اوه، په چته؟

پرستو : دیوونه داشتم سکته می کردم.

امید : خدا نکنه.

پرستو : شک دارم که تو آدم باشی.

امید : خخخخ، باشه تو هر چی بگی حق داری، حالا بیا بریم.

پرستو : کجا؟

امید : بریم یه دوری بزنیم، آخه من دارم میرم.

پرستو : کجا می خوای بری؟

امید : حالا فعلاً بیا بریم تو راه برات توضیح میدم.

پرستو : باشه بریم.

دست توی دست هم نگاه در نگاه هم پا به پای هم قدم می زدیم و درد دل می کردیم... عاشق و معشوقه و دیوونه ی همدیگه بودیم... وجودم امید بود، نفسم امید بود، تنها تکیه گاهم امید بود. جز امید پشت و پناهی نداشتم.

امید : پرستو بیا، بیا بشینیم اینجا.

پرستو : باش.

امید : پرستو چته؟ احساس می کنم می خوای گریه کنی.

پرستو : می  ترسم امید.

امید : از چی می ترسی؟

پرستو : می ترسم که یه روزی یکی تو رو از من بگیره، نمی خوام از دستت بدم.

امید : هیچ کس نمی تونه منو تو رو از هم جدا کنه، به  قول خودمون، تو زنمی.

پرستو : راستی نگفتی کجا می خوای بری؟

امید : خونه، اسباب کشی داریم باید برم کمک.

پرستو : تو مگه خواهر  برادر نداری، اگه بری دانشگاه چی میشه؟

امید : نه، من یه دونه پسرم.

پرستو : یعنی تو هیچی خواهر و برادر نداری.

امید : چرا، 2 تا خواهر دارم ولی برادر هیچی.

پرستو : خب چرا خواهرات کمک مادر و پدرت نمیدن؟

امید : خواهرام که اینجا نیستند.

پرستو : پس کجان؟

امید : خواهر بزرگم ازدواج کرده خوزستان، ولی خواهر کوچیکم برای ادامه ی تحصیل رفت آنکارا، بعد همون جا هم ازدواج کرد.

پرستو : خوش به حالت، راستی اسمشون چیه؟

امید : آرزو و آزاده... راستی چرا خوش به حالم؟

پرستو : چون خواهر داری تنها نیستی.

امید : راستی تو یه جورهایی یکی یه دونه ای، درسته؟

پرستو : آره، بعد از مرگ مادرم، پدرم رفت با یه زن مطلقه ازدواج کرد که اون زن یه پسر و دختر داره، البته بزرگتر از من.

امید : خب حالا اسم خواهر و  برادرت چیه؟

پرستو : اونا خواهر و  برادر من نیستن.

امید : ببخشید معذرت می خوام... حالا اسمشون چیه؟

پرستو : اسم  کثیفشون، مهدیه و میلاده.

امید : چرا اینجوری  حرف می زنی؟

پرستو : امید من همش 5  سالم بود که صاحب  یه خواهر 10 ساله و یه برادر 12 ساله شدم.

امید : با هم خوبید؟

پرستو : اصلاً از زن بابام و بچه هاش متنفرم، اونها هم همین حس رو راجع به من دارن.

امید : از کجا می دونی؟

پرستو : از اون جایی که زن بابام روزی هزار دفعه پسرشو می  فرستاد توی اتاقم تا به من نزدیک بشه.

امید : چی؟ واقعاً ؟!؟!؟!

پرستو : آآآره.

امید : تونست  بهت نزدیک بشه؟

پرستو : یه بار آره.

امید : چ چ چ چکارت کرد ؟

پرستو : یه روز تو اتاقم زیر  پتو خواب بودم، بعد دستشو روی بدنم حس کردم، سریع شروع کردم به جیغ زدن، بعد بابام  آمد توی اتاق.

امید : بابات چی گفت ؟

پرستو : بابام حرفمو باور نکرد، میلاد گفت فکر کرده که کتابش توی اتاق منه، آمده بوده که کتابشو برداره، بعد هرچی که من گفتم که بابا دروغ میگه،  بابام باور نمی کرد. چون فکر می کرد که من به خاطر نفرتم از  میلاد دارم این حرف رو می زنم.

امید : دیگه حق نداری  به گذشتت فکر کنی، فهمیدی پرستو؟

پرستو : امید حالا دید من چقدر تنهام؟

امید : هیسسسس،،،، بیا سرتو بزار روی شونه ی خودم، دیگه هم نبینم وقتی که پیشه منی گریه کنی ها، فهمیدی؟

پرستو : تو پیشم باش، من دیگه هیچ وقت  گریه نمی کنم.

امید : پرستو ؟

پرستو : بله.

امید : خیلی خیلی خاطرتو می خوام.

پرستو : ما بیشتر.

امید : بابا مخلصتم.

پرستو : چاکرتم.

امید : ناموسن؟

پرستو : شرافتن.

امید : این ادبیاتته که منو  کشته.

ساعت ها با هم خوش وبش  کردیم.... وقتی از خانواده ی کثیفم برای امید حرف زدم فکر می کردم که امید منو ترک می کنه، اما امید با مهر و عطوفت باهام برخورد می کرد و کثیفی خانوادم روبه پای من ننوشت.

سه روز بعد از اون روز امید به همدان رفت تا در اسباب کشی به پدر و مادرش کمک کنه. من و امید همشهری بودیم، آخه خونه ی ما هم همدان بود.... یک هفته گذشت امید نیامده بود، دانشگاه به خاطر اعتراض چندتا از استادان تعطیل شده بود و دانشجوها مجبور بودن هر کدوم به شهر خودشون برگردن.... دوشت نداشتم، دوست نداشتم که حتی برای یک لحظه هم به اون خونه ی نکبت بار برم، خونه ای که هیچ کس اونجا منتظر من نیست، اما مجبور بودم که برم، تنها دلخوشیم برای رفتن به همدان دیدن امید بود.

ساکمو بستم و راهی همدان شدم.  از تهران تا همدان راه زیادی نبود ولی به هر حال بعد از چند ساعت رسیدم به محض رسیدن به همدان، اولین کاری که کردم به امید زنگ زدم.

امید : سلام زندگیم کجایی؟

پرستو : سلام همدانم، تو کجایی؟

امید : چی همدانی؟

پرستو : آره، دانشگاه تعطیل شده، مگه خبر نداری؟

امید : 1 ساعت پیش یکی از بچه ها گفت ولی فکر نمی کردم که راست بگه.

پرستو : خب الان اگه ناراحتی می تونم برگردم تهران.

امید : نه بابا دیوونه !!  الآن داری میری خونه.

پرستو : آره تو تاکسی ام.

امید : پس شب هماهنگ می کنم که فردا ببینمت باشه؟

پرستو : باش، خب فعلاً کاری  نداری رسیدم در خونمون.

امید : نه مواظب خودت باش.

پرستو : تو هم همینطور، فعلاً بای.

امید : بای فدات...

از  ماشین پیاده شدم کرایه تاکسی رو حساب کردم و رفتم در خونه، دستم رو بردم سمت زنگ خونه که یه دفعه میلاد در رو  باز کرد.

میلاد : اه، تو اینجا چکار می کنی؟

پرستو : اولاً سلام، دوماً فکر نمی کنم برای آمدن به خونه ی خودم لازم باشه از کسی وقت قبلی بگیرم.

میلاد : با توپ پر آمدی پرستو مثل اینکه سر جنگ داری.

پرستو : برو کنار می خوام برم تو.

میلاد : کسی خونه نیست، منو تو تنهاییم، خخ چه شود ؟؟؟؟

پرستو : برو کنار میلاد تا دهنتو پر خون نکردم.

میلاد : جرأت دارش کیه؟

پرستو : دهنتو ببند ایکپیری.

میلاد : می خوام تو برام ببندی، بلدی نانازم؟

دستمو بردم بالا خواستم بزنم تو دهنش. همین که دستمو بردم به سمت دهن میلادیهو  بابام صداش زد.

بابا : میلاد، بابایی کیه؟

میلاد : آجی پرستو آمده.

پرستو : خوب  بلدی چاپلوسی کنی جلوی بابام، تو که گفتی کسی خونه نیست.

میلاد : خب دیگه این هم حساسیت کاری ماست.... حالا بیا برو تو .... راستی پرستو امشب خیلی مواظب خودت باش.

اون  روز تقریباً تنها کسی که از آمدن من خوشحال شد بابام بود... نازی خانم که به محض رسیدن من به اون خونه، عزای عمومیش شروع شد، بعد  از اینکه لباسام رو عوض کردم و یه دوش گرفتم، رفتم نشستم توی پذیرایی پیش بابام.

بابا : خب پرستوی بابا، سوغاتی از تهران برای بابا چی آوردی؟

پرستو :  وقت نشد برم بازار بابا ولی با عجله یه چیزی برای شما گرفتم.. بفرمائید قابل شما رو نداره.

بابا : دست درد نکنه بابا.

منو بابا مشغول حرف زدن بودیم که بهو سر و کله ی مهدیه خانم پیدا شد.

مهدیه : سلام پرستو جان، خوبی؟ رسیدن بخیر.

پرستو : سلام مهدیه خانم خوبی؟

مهدیه : به خوبی شما، این سری خیلی زود آمدی ها، اتفاقی افتاده؟

پرستو : نمی دونستم 60 روز خیلی زوده.

مهدیه : اه، آره حق با توئه، 60 روز شده، انگار همین دیروز بود که رفتی.

پرستو : واسه ی شما آره.

بابا : پرستو، دخترم باز شروع کردی؟

پرستو : آهان نمی دونستم که همیشه حق با اینهاست، خب من دیگه میرم توی اتاقم با اجازتون.

نازی : بمون شام بخور پرستو جان.

پرستو : سیرم شما بخورید.

نازی : هرطور میلته، مهدیه مامان بیا یه ظرف غذا ببر برای این همسایه جدیده.

پرستو : همسایه ی جدید.

مهدیه :  آره، یه خانواده ی دیگه آمدن توی طبقه پایین.

پرستو : اه به سلامتی پسر هم داره ؟

مهدیه :  آره، یه دونه.

پرستو : آخی چه لبخند زیبایی هم  زدی دلتو برده... موفق  باشی، خودتو بهشون بچسبون. خخخخ با اجازه.

رفتم توی اتاق،  سریع شماره  ی امید رو گرفتم تا باهاش حرف بزنم.

پرستو : الو، سلام عشقم.

امید : سلام قربونت خوبی؟

پرستو : تو که خوب باشی منم خوبم.

امید : من همیشه خوبم.

پرستو : کجایی الآن؟

امید : دارم توی اینترنت پرسه می زنم خخخخخ.

پرستو : دیوونه... امید؟

امید : جونم.

پرستو : حالم بدجور بهم می خوره.

امید : برا چی؟

پرستو : نمی دونم، ولی حالم اینقدر بده که از بوی غذا هم حالم بهم می خوره، برای همین هم آمدم توی اتاق که کسی متوجه نشه.

امید : می تونی از خونه بیای بیرون تا خودم ببرمت دکتر.

پرستو : وای نه، می ترسم.

امید : از چی  می ترسی؟

پرستو : از این که بهم بگه برو آزمایش بده.

امید : خب آزمایش بدی.

پرستو : خب می ترسم که یه وقت من چیز، چیز  باشم دیگه.

امید : نگو، یعنی ممکنه.

پرستو : وای امید دیدی گفتم نکنیم این کار رو، حالا چکارکنم؟

امید : خب اصلاًٌ حامله باشی، مگه  چیه؟ تو زن منی دیگه.

پرستو : واقعاً که.

امید : خب فردا باهم میریم که آزمایش بدی خوبه؟

پرستو : نه نمی خواد،  بزار یه چند روز دیگه هم بمونم بعد میرم آزمایش.

امید : مطمئنی؟

پرستو : آره.

امید : هر چی که خودت بگی عزیزم... اه زندگیم یکی داره در میزنه، بزار برم درو باز کنم بعد بهت زنگ می زنم.

پرستو : باش پس فعلاً.

چند دقیقه ای گذشت، بدجوری فکرم مشغول بود، همش با خودم می گفتم ] یعنی ممکنه که من حامله باشم. [ از فکر این جریان حتی یک لحظه هم آروم و قرار نداشتم، می ترسیدم، می ترسیدم که اگه واقعاً من باردار باشم خانوادم با  شنیدن این خبر شروع کنن به اذیت و آزار. من هنگ کرده بودم، نمی دونستم که چکار کنم. بعد از 15 دقیقه امید دوباره زنگ زد.

امید : الو پرستو هستی یا نه ؟

پرستو : هستم بگو.

امید : میگم پرستو از این خونه ی جدیدمون خیلی خوشم آمده، همسایه های خوبی هم داریم، الآن بدجور دلم هوای تو رو کرده دلم می خواد برم بالای پشت بام، تو پایه ای؟

پرستو : پایه ی چی ؟

امید : خونتون آپارتمانیه یا ویلایی؟

پرستو : آپارتمانی برا چی می پرسی؟

امید : تو برو پشت بام خونتون، من هم میرم بعد بهم زنگ بزنیم و حرف بزنیم خوبه؟

پرستو : که چی بشه؟

امید : هیچی نمیشه، فقط فضامون عاشقانه تر میشه.

پرستو : باشه پس من میرم بالای پشت بام.

امید : من هم دارم میرم 5 دقیقه ی دیگه بهت زنگ میزنم، باشه؟

پرستو : باشه  پس فعلاً بای.

رفتم آماده شدم، راستش خودم هم خیلی وقت بود که نرفته بودم پشت بام، برای همین هم حرف امید خیلی برام تعجب انگیز بود... آماده شدم از اتاقم آمدم بیرون، رفتم سمت در خونه که برم پشت بام که یه دفعه بابام گفت.

بابا : پرستو بابا کجا داری میری؟

پرستو : دلم گرفته بابایی میرم پشت بام که هم یه خورده هوا بخورم، هم یه کم تنها باشم.

بابا : دیر وقته ها بابا.

پرستو : میدونم ولی زود برمیگردم.

بابا : باشه برو ولی زیاد دیر نشه.

پرستو : چشم.

رفتم، هنوز به در پشت بام نرسیده بودم که یه دفعه امید زنگ زد.

امید : الو رسیدی؟

پرستو : آره پیش در پشت  بامم، یه لحظه صبر کن، آهان، آهان. آره الآن من هم پشت بامم.

امید : خب حالا برام تعریف کن.

کپ کرده بودم عجیب بود، حیرت انگیز بود، غیر ممکن بود، اصلاً باور نکردنی بود، گوشیرو قطع کردم. نمی دونستم که چکار کنم، هر کاری که کردم هیچ کلمه ای توی زبونم نمی چرخید که بخوام حرف بزنم. دوباره امید  زنگ زد با  صدای موسیقی گوشیم امید برگشت، آخه امید به طور عجیبی روی پشت بام ما بود، از تعجب داشتم شاخ در میاوردم.

امید : پرستو ؟؟؟؟

پرستو : باورم نمیشه تو اینجا چکار میکنی ؟

امید : خو، خو، خو، خو، خب اینجا خونمونه.

پرستو : اینجا خونه ی  ما هم هست.

امید : همسایه ایم ؟؟؟؟

چند دقیقه گذشت، من و امید مثل بت به هم نگاه می کردیم چون اصلاً نمی تونستیم که باور کنیم.

امید : خب دیگه پرستو بیا، بیا جلوتر.

چند قدم رفتم جلو، جلوتر و جلوتر،  طوری که فاصله ی من و امید با هم به 10 سانت رسید. هنوز توی شوک بودم،یهو امید دستشو آروم آورد روی صورتم و بعد آروم آروم همدیگه رو بغل کردیم ... وقتی که امید رو بغل می کردم احساس می کردم که کل دنیا مال منه، احساس می کردم قدرتمند ترین و خوشبخت ترین زن دنیا منم.. در آغوش همدیگه با هم کلی حرف زدیم.

پرستو : امید ؟

امید : جونم.

پرستو : میشه زودتر راجع به من  با خانوادت صحبت کنی؟

امید : چطور مگه ؟

پرستو : دیگه نمی خوام توی اون خونه باشم. میشه زودتر به خانوادت بگی حالا که دیگه منو تو با هم همسایه هم هستیم؟

امید : باشه گلم همین  فردا  به خانوادم میگم عاشق دختر آقای پویان شدم، خوبه ؟

پرستو : واقعاً ؟؟؟؟

امید : آره واقعاً، و مطمئن باش که تا اخر همین هفته میایم خونتون، قول میدم.

حرفهای امید آرامشبخش بود، می دونستم که حتماً با خانوادش میاد و با پدرم صحبت میکنه، شک نداشتم. 1ساعت بعد دیگه هر کدوممون رفتی مخونه، توی اتاقم همین که سرم رو گذاشتم روی بالشت یهو اسم امید رو که به زبون آوردم نمی دونم که چطور چشام روی هم رفت و تا ساعت 12ظهر هم بیدار نشدم. ساعت 12 که شد با صدای موبایلم یهو بیدار شدم، نگاه کردم دیدم که نوشته عشقم، امید بود. با حالت خواب آلود جواب دادم.

پرستو : الوووو سلام.

امید : سلام عروس  خانم، پاشو تنبل، بابام می خواد بیاد با بابات حرف بزنه.

تا این رو شنیدم یهو 2 متر از جام پریدم.

پرستو : بگو تو بمیری.

امید : خدا نکنه خانومم.

پرستو : وااااقعاً راست میگی.

امید : آره به خدا 1 ساعت پیش گفتم، گفت : امروز حتماً با بابات  حرف میزنه... نمی دونم که الآن به قصد حرف زدن با بابات  از خونه آمده بیرون و یا نه.

پرستو : خو، خو، خب امید فعلاً کاری نداری؟

امید : چیشدی خانمی؟

پرستو : هیچی فعلاً خداحافظ.

نتونستم که به حرف زدن با امید ادامه بدم، سریع گوشیرو قطع کردم، رفتم یه آب به دست و صورتم زدم، حالم که یه کم جا آمد رفتم نشستم توی پذیرایی و همش منتظر بابام بودم. توی ذهنم کل زندگیمو با امید ساختم، خوشحال بودم، استرس داشتم، اصلاً به کلی گیج شده بودم. 4 ساعت بعد پدرم آمد، سعی کردم که سر جایم بمونم و هیچ عکس العملی انجام ندم که یه وقت پدرم شک نکنه، تقریباً آروم بودم.

بابا : خانم، خانم کجایی؟

نازی : بله، چه خبره خونه رو گذاشتی روی سرت.

بابا : عصر میلاد رو بفرست خرید، شب مهمان داریم.

 نازی : کی هست؟

بابا : آقای آجیده می خواد بیاد خواستگاری.

نازی : خواستگاری کی؟

پدرم یه نگاه عمیقی به من کرد، همین رو که شنیدم سرم رو انداختم و رفتم توی اتاق، رفتم سراغ گوشیم دیدم یه پیام از امید آمده.

پیام امید : عکس ماشین، این  سایپا حامل هزاران هزار بوس از طرف من به  شماست، فقط قربونت لباتو زودتر بیار جلو که رانندش اعصاب نداره... امشب تخت گاز می خوام بیام خونتون تا شب بای عشقم.

دل تو دلم نبود، قلبم شدید شروع کرده بود به تپیدن، دوست  داشتم که زودتر شب بشه، همش چند ساعت تا شب مانده بود، ولی همون چند ساعت قدر چند سال گذشت... بالأخره شب شد.

مهمان ها آمدند، همهبا هم در کنار هم نشسته بودیم توی پذیرایی، منو امید نگاه در نگاه هم کلی با هم حرف زدیم  البته با نگاه کردن بعد  از کلی خوش و بش کردن آقای آجیده پدر امید و پدر من بالأخره پدر امید رفت سر اصل مطلب.

آقای آجیده : خب آقای پویان غرض از مزاحمت ما این بوده که حقیقتاً برای یه امر خیر مزاحمتون بشیم.

بابا : خواهش میکنم منزل خودتونه، خیلی خوش آمدید، بفرمایید در خدمتتون هستیم، سر و پا گوشیم.

آقای آجیده : والا ما توی این مدت کم که همسایه ی شما بودیم خیلی از خانمی و نجابت دختر شما خوشمون آمده و با اجازتون می خوایم دخترتون مهدیه خانم رو برای پسرم امید خواستگاری کنم.

تا اسم مهدیه رو شنیدم دنیا رویسرم خراب شد. نگاهی به امید کردم اون هم مثل این که گیج و واج بود، شاید هم نبود نمی دونم، ولی چشای من از حدقه  داشت در می آمد. آروم آروم، طوری که به کسی بر نخوره ازسر جایم  بلند شدم و رفتم توی اتاقم، تا می تونستم گریه کردم... این چه سرنوشتی بود، چرا؟ چرا؟ همچین بلایی سر من آمد، چیشد که پدر امید به جای من از مهدیه خواستگاری کرد. از زن بابام، از مهدیه، از  میلاد متنفر بودم، نیم  ساعت بعد یا  شاید هم 45 دقیقه بعد مهمان ها  رفتن، بعد یهو میلاد آمد توی اتاقم.

میلاد : خوبی پرپری من؟ مهدیه هم رفتنیشد.

هیچ جوابی به میلاد ندادم، اصلاً  فکر نمی کردم که میلاد آمده توی اتاقم.

میلاد : یعنی اینقدر نسبت به مهدیه حسودی که ازدواجش اینقدر تو رو ناراحت کرده.

پرستو : میلاد، می، ی، میشه الآن تنهام بزاری؟ بعد  با هم حرف می زنیم، الآن میشه بری خواهش می کنم؟

میلاد : باشه، فقط پرپری من نگرانتم عزیزم.

پرستو : می دونم، بعد مفصل یا هم حرف می زنیم. الآن برو می خوام تنها باشم.

فکر و خیال رهام نمی کرد. همه چیز مثل آوار روی  سرم خراب شد، دیگه هیچ سر پناهی نداشتم، تا صبح پلک روی هم  نذاشتم. صبح شد ناشتا نخورده از خونه به قصد آزمایش بارداری زدم بیرون،  ساعت 7 صبح بود. نشستم توی آزمایشگاه، یه چشمم  خون بود، یه چشمم اشک، آزمایش  دادم.

ترسیده بودم، دلم مادرمو می خواست، دلم آغوش مادرمو می خواست، اگه مادرم کنارم بود هیچ وقت اینقدر مصیبت نمی کشیدم، اگه مادرم بود نوازشم می کرد، می بوسیدم، خخخخ، حسرت  یه دختر گلم، یه مامان بیا کارت دارم.... یا این که مامان بیا مدرسه کارناممو بگیر تو دلم موند.... همیشه حسرت دخترهای هم سن و سال خودمو می خوردم، آنها مادر داشتن ولی من نه توی همین فکر و خیال بودم که یهو خانم پرستار صدام زد.

پرستار : خانم پرستو پویان؟

جوابی  ندادم، کل موهای بدنم سیخ  شد.

پرستار : پرستو پویان؟

بلند شدم رفتم پیش پرستار.

پرستو : بله منو صدا زدید؟

پرستار : خانم پویان؟

پرستو : بله خودم هستم.

پرستار : مبارکه شما دو قلو باردارید.

پرستو : 2 قلو ؟

پرستار : بله، انتظارش رو نداشتی؟

داشتم میمردم.... ای وای چکارکنم، به کجا پناه می بردم. به هر کسی که تکیه کردم توی زندگیم پشتمو خالی کرد.  داغون بودم دستمو بردم به گوشیم خواستم به امید بگم که داره پدر میشه،  مسخره  بود خیلی مسخره، امید آجیده و پرستو پویان، صاحب 2 تا بچه ی دو قلو شدن، از آزمایشگاه رفتم  بیرون، از آزمایشگاه تا خونه چیزی حدود 1 ساعت راه بود و من اون روز همه ی  اون راه را پیاده رفتم، رسیدم در خونه، کلید رو در آوردم که در رو باز کنم. آزمایش دستم بود، در رو که باز کردم آزمایش رو هم گذاشتم توی کیفم. چند قدم رفتم جلو دیدم امید آمد، انگار خیلی عجله داشت، کتشو سریع پوشید و آمد توی محوطه ی حیاط منو دید، یه نگاهی بهم کرد، چشامو دید که داشتم گریه می کردم.... یه لحظه خواستم بهش بگم که پدر  شدی ولی نتونستم هر کاری کردم نتونستم. بعد از چند لحظه آروم آروم از کنارش رد شدم.

امید : پرستو؟

پرستو : بله.

امید : ببخشید، نمی خواستم اینطوری بشه.

پرستو : ببخشید، همین، چرا به پدرت نگفتی که منظورتو من بودم، نه مهدیه، ها چرا نگفتی؟

امید : نشد که بگم.... نتونستم که بگم.

پرستو : همین؟

امید : شرمندم.

پرستو : باش، مبارک  باشه ازدواجت با مهدیه، ولی مطمئن باش یه روزی تقاص این کارت رو پس میدی مطمئن باش.

همین رو که گفتم، امید رو گذاشتم و  رفتم، حالم از خودم و عشقم نسبت به امید بهم می خورد. رفتم خونه چند ساعت بعد شنیدم که قراره برن آزمایش خون، منتظر بودن که خواهرهای امید از آنکارا و خوزستان بیان که برن آزمایش. برای من دیگه همه چیز تموم شده بود. تصمیم گرفتم که شب برای همیشه از خونه بزنم بیرون ساعت 2 شب بود. چند دست لباس و 100 تومان پول گذاشتم توی کولم و خونه رو ترک کردم. وقتی که در خونه رو باز کردم یهو بابام متوجه شد.

بابا : پرستو بابا کجا میری؟

رومو کردم به پدرم و زل زدم توی چشاش و بهش گفتم.

پرستو : دارم برای همیشه از این خونه میرم.

بابا : دیروز متوجه شدم که خیلی بهم ریخته بودی. امروز صبح رفتم پرینت پیام ها و تماس هاتو گرفتم... تو به امید علاقه داشتی.

پرستو : دیگه ندارم.

بابا : ببخشید که بابایی نمی تونه  برات کاری بکنه.

پرستو : بابای من تمام وقتشبرای مهدیه و میلاده، تو اینقدر که به اون دوتا محبت کردی به من محبت نکری، اصلاً.

بابا : حق داری  بابا، ولی نرو جبران می کنم.

پرستو : دیگه دیره.

بابا : ولی من دوستت دارم بابایی.

پرستو : بابا ؟

بابا : جان بابا.

پرستو : ازت متنفرم.

همین رو گفتم و از خونه زدم بیرون، مقصدی نداشتم. روز اول و دوم مسافر خونه بودم، برای این که خانوادم و امید رو برای همیشه فراموش کنم، سیم کارت خودمو شکوندم و یه سیم کارت دیگه خریدم. از روز شوم به بعد زندگی به کلی برام تغییر کرد خیلی زیاد. دیگه زندگی اون رنگ و بوی همیشه رو  برام نداشت .... اما حالا می خوام از اینجا به بعد فکرتون رو باز کنم، فکر همه ی دخترا ذو، چون از  اینجا به بعد زندگیم متفاوت شد.

تا حالا شده یه گدای خیابونی رو  ببینید که داره توی  خیابون ها سطل زباله های شهر دنبال چیزهای به درد بخور می گرده که ببره  بفروششون، خخخخ  لابد وقتی همچین آدم هایی رو می بینید با خودتون می گید معتاده،  برای خرج موادش داره زباله جمع می کنه.... اما نه همیشه اینطوری نیست.

همیشه کارتون خواب بودن یا دوره افتادن توی خیابان ها به معنای معتاد بودن یا بی کس و کار بودن اون نیست. بعضی وقت ها آدم برای فرار از رسوایی ها یا بلاهایی که قراره  سرشبیاد به همچون روزی دچار می  شود.... آآآآخ  دلم از  دست زندگیم پر بود. چه کار می خواستم  بکنم، اون هم با 2 تا بچه توی شکمم، چند بار به سرم زد که برگردم و با امید مجدداً صحبت کنم. 2 بار رفتم ولی هر کاری کردم نتونستم برم، ولی یک بار دیگر پاهام به زور منو به اون خانه ی نکبت بار کشاند. یه جا قایم  شدم که فقط یه نگاه دوباره امید رو  ببینم.... که اتفاقاً دیدمش، دست در دست مهدیه با لبخند حرف می زدند و های های میخندیدن، اون صحنه رو که دیدم  دیگه از خود بی خود شدم، رفتم و دیگه هیچ وقت حتی نزدیک اون خونه نشدم ....

شب  شد. من و چند تا دختر و پسر دیگر با روزنامه یا کارتون یه جای خواب برای خودمون درست کردیم که شب رو اونجا سپری کنیم .... نصف شب بود که مأمورها ریختند سر دختر پسرا، من و چند تا دیگه از دخترها پا به فرار گذاشتیم 3 تا از مأمورها افتادند دنبال ما، ترسیده بودیم نباید اون ها منو دستگیر می کردند، اگه این کار رو می کردند مجبور بودم که دوباره به اون خانه ی کثیف برگردم، نباید کیزاشتم که همچین اتفاقی بیفته حتی اگه به قیمت جونم تمام می شد. یه دستمو محکم گذاشتم روی شکمم تا آسیبی به بچه های خوشگلم  نرسه و دو تا پا داشتم به جای 2 تا پای دیگه 4 تا پای قرض گرفتم و فرار کردم. به پله ها رسیدیم، حدود 40 تا پله بود که باید بالا می رفتیم .... رفتیم 10 پله رفتیم بالا 15 تا  شد. دقیقاً نمی دونم ولی مطمئن بودم که 20 نشد که یه سرباز نامرد و بی وجود پاشو انداخت جلوی پام، هیچی نمی دونم فقط جیغ زدم و دراز به دراز روی پله ها افتادم.

اولش خیلی درد داشتم چون فکر می کردم که کمی شکسته ولی بعد دیدم اون سرباز نامرد مثل یه حیوان با من برخورد کرد و از روی پله ها بلندم کرد. نباید می گذاشتم که منو با خودشون ببرن، نباید اجازه می دادم ....

اما چه کاری تونستم که بکنم دست به گریبان خدا شدم، چشامو یه لحظه بستم و  با خودم گفتم ] خدایا از روز اولی که به دنیا  آمدم تا بع الآن هر  بلایی که سرم آمده بودم نگفتم که خدایا چرا ؟؟؟ من، از وقتی که 5 سالم بود مادرم رو ازم گرفتی، نگفتم چرا این کارو کردی، نامادری آمد بالاسرم باز هم هیچی نپرسیدم، پدرم لقمه ی توی دهن منو می داد  به بچه های زن بابام باز هم دم نزدم، زن بابام شبانه پسرشو  به اتاقم فرستاد اون هم به قصد تجاوز به من باز هم چیزی نگفتم، عشقزندگیمو با  نا عدالتی مال کس  دیگه ای کردی باز هم چیزی نگفتم، 2 تا بچه توی شکمم گذاشتی، اما حالا فقط یه چیز  ازت می خوام فقط یه چیز اون هم اینه که اجازه نده که  اینا منو با خودشون ببرن، اجازه نده .... خدایا تو رو  به تمام مقدساتت قسم میدم اجازه  نده. [ همین رو  گفتم چشامو آروم آروم باز کردم و یه صلوات فرستادم، دستام هنوز توی دست سرباز بود. تنها شانسی که داشتم این بود که به دستام دست  بند نزده بودن.... یه کم جای دستامو توی دست  سرباز آزاد کرده بودم یه ذکر گفتم و یهو دستامو به  سمت خودم کشیدم دستام از دست اون سرباز آزاد شدبرای اطمینان بیشتر سرباز رو عمل دادم و فرار کردم بدجور حالم بد بود از پله ها خیلی سریع رفتم بالاسرباز هنوز دنبالم بود. تا می دونستم بدو می  کردم و می گفتم خدایا کمک خدایا کمکم کن. نزدیک یه مغازه خرابه بودم همش می گفتم که کجا برم، چکار کنم، که یهو یکی از پشت منو برد توی یه مغازه ی خرابه، در دهنمو محکم گرفته بود ....  سربازه از کنار مغازه رد شد دیگه کسی دنبالم نبود اما این بار از این پسره بود که وحشت داشتم. چند دقیقه بعد پسره گفت.

پسره : دارم دستمو  از روی دهنت بر می دارم فقط  آروم باش  و  جیغ نزن، باشه ؟

سری تکان دادم و بعد آروم دستشو برداشت. نگاهی کردم دیدم تنهاست.

پرستو : تو، تو کی هستی؟

پسره : من امروز خیلی اتفاقی اینجا بودم دیدم که تو خیلی ترسیدی گفتم کمکت کنم.

پرستو : ممنون آقا لطف کردید. دیگه همه چیز  تمام شد. انگاری که رفتن، من دیگه میرم.

پسره : نه نرو خطرناکه، نمی ترسی دوباره بگیرنت؟

پرستو : از پس خودم برمیام شما نگران نباشید.

پسره : دستتو چرا گرفتی  روی شکمت؟ زخمی شدی؟

ترسیدم، ترسیدم که این پسر هم قصد و نیت بدی با من داشته باشه، برای همین یه کم با خودم فکر کردم، دیدم که هیچی ندارم جز یه گوشی همراه، گوشی رو از جیبم برداشتم و دراز کردم به سمت اون پسره.

ز آقا، آقا به خدا این تنها چیزیه که دارم، بیا مال شما، فقط تو رو خدا کاری بهم نداشته باشید. ببینید من حامله ام، 2 تا بچه توی شکممه فقط تو رو خدا کاری به کارم نداشته باش، تو رو خدا به من نزدیک نشو.

همش می گفتم و گریه می کردم.

 پسره : گوشیتون مال خودتون، خانم کاریتون ندارم مطمئن باشید. معلومه که از خونه فرار کردی و هیچی از بچه هات هم برات مهم تر نیست، فقط من خواستم کمکتون کنم، همین.

پرستو : همه به نوعی دوست دارن به من کمک کنن ولی نمی دونم که چرا وسط راه پشیمون میشن.... به هر حال ممنون از لطفتون، من از  پس  خودم بر میام.

سرم رو انداختم پایین و از مغازه زدم بیرون.... دلم پر بود بدجور !!!! گریه نمی کردم ولی خود به خود اشک از چشام سرازیر میشد، بدون اینکه پلک بزنم.... توی خیابون ها ویرون و سرگردون بودم حالم اصلاً خوب نبود، به زور راه می رفتم، درد  زیادی داشتم، به راه رفتن ادامه دادم که یه دفعه بارون شروع شد، خخخخ. فکر کنم اون لحظه هم تمام ملائک خداوند برای اون وضع نکبت بار من اشک می ریختند.... دیگه نمی تونستم که روی پاهای خودم بایستم، درد زیادی داشتم، فکر کنم که اون لحظه دچار خونریزی داخلی بسیار شدیدی شدم، حالم اصلاً خوب نبود!!!!

..... بعد از اون لحظه، دیگه هیچ چیزی یادم نمیاد.... فقطخوب یادمه که وقتی که به هوش آمدم، دیدم که یه  سر و وضع مناسبی دارم و توی یه جای شیک و یا به قول خودمون به  زبان ساده تر یه جای های  کلاسی بودم. تعجب کردم !!!! از سر جایم  بلند شدم، وقتی که بلند شدم متوجه یه چیز غیر عادی در خودم شدم، به سمت در اتاق رفتم که یه دفعه یه خانم آمد توی اتاق.

خانم : اه سلام، شما به هوش آمدید.

پرستو : شما کی هستید؟ اینجا کجاست؟ من اینجا چکار می کنم؟

خانم : آجی تو هنوز حالت خوب نشده، بیا اینجا بشین، من الآن همه ی جریان رو برات تعریف می کنم.

پرستو : ولم کن، به من دست نزن، گفتم تو کی  هستی؟

خانم : آجی گلم بشینید، شما الآن همه چیز رو براتون تعریف می کنم.

اون خانم دستمو گرفت و منو برد روی تخت نشوند، وقتی که نشستم یهو جیغ زدم، درد داشتم شدید بطور عجیبی ناگهانی شروع شد.

خانم : ای وای دیدید گفتم که حالتون هنوز خوب نشده، گوش که به حرف آدم نمیدید شما.

پرستو : گفتم بگو کی هستی؟ امید تو رو فرستاده که از من مراقبت کنی؟ شنیده که داره پدر میشه؟ امید خوشحال بود؟

خانم : نه آجی، من کسی به اسم امید نمی  شناسم.

پرستو : پس تو کی هستی؟

خانم : من و برادرم، شما رو توی خیابون پیدا کردیم. شما بی هوش  افتاده بودید، ما هم تا شما رو دیدیم با خودمون آوردیم خونه.... نمی دونم ولی انگار که قیافه ی شما برای برادرم آشنا بود.... حالا از کجاشو  باید از برادرم بپرسید.

پرستو : خب من چم شده؟ چرا اینقدر درد دارم؟ اتفاق خواستی  برام افتاده؟

خانم : بعداً راجع بهش با هم حرف میزنیم، حالا فعلاً  استراحت کنید.

پرستو : نه همین الآن بگید من چم شده؟

خانم : عزیزدلم تو حامله بودی؟

پرستو : آره، چطور؟

خانم : ام، ام، آجی بچتو از دست  دادی... واقعاً متأسفم.

پرستو : چی؟ بچه، بچه هام چی شدن؟ .... دارید شوخی  می کنید؟

خانم : عزیزم آروم  باش، کاریه که شده، غصه نخور.

داشتم دیوونه  میشدم ] ای خدا این دیگه چه مصیبتی بود، چه بلاییداری سرم میاری؟ [ اون لحظه با خودم گفتم بدبخت تر از من دیگه وجود نداره و واقعاً هم همین طور بود. از روز تولدم تا به الآن زندگیم جز رنج و سختی هیچ چیز از زندگی ندیدم، حالا باید چطور راضی میشدم به مرگ  بچه هام، آخه نمی دونید چه حس قشنگیه وقتی می  فهمی یه موجود های دیگه دارن توی بدن تو تشکیل میشن... نمی دونی چقدر ذوق داره وقتی که خودتو برای حرف زدن با اون ها آماده می کنی و خودتو آماده می کنی که بچه هات صدات بزنن مامانی، مامان، آخ خ خ خ که چه کلمه ی پر معناییه مادر، حسقشنگی بود وقتی فهمیدم دارم مادر میشم کوتاه بود اما خیلی قشنگ بود.... حالا دیگه هیچ راهی جز کنار آمدن با  این وضع و شرایط نداشتم، نمی دونستم که فراموش کنم که بچه هامو از  دست دادم چون همه چیز رو از چشم اون جوجه سرباز بی  ارزش می دیدم، با تمام وجود با  شرایط کنار آمدم. 2 روز بعد دیگه تصمیم گرفتم که از اون خونه برم و  یه کاری پیدا کنم. همش با خودم می گفتم که دیگه نباید به عنوان یه دختر ولگرد توی خیابون ها باشم، باید کار می کردم و خودمو برای انتقام از تمام کسانی که باعث اذیت و آزار من  شدن آماده می کردم... از اتاق آمدم بیرون.

پرستو : خانم؟ خانم؟

خانم : من اینجام. سلام.

پرستو : سلام.

خانم : جایی می خوای بری عزیزدلم؟

پرستو : دیگه  باید برم حالم خوب شده، ممنون که این چند روز از من مراقبت کردید، واقعاً مدیونتونم.

خانم : شوخی می کنی آجی، آخه مگه من میزارم تو بری، پیش ما هستی حداقل تا وقتی که یه جای بهتر از اینجا پیدا کنی.

پرستو : ممنون ولی اجازه بید که من برم.

خانم : من اجازه بدم فکر می کنی  بهمن اجازه میده؟

پرستو : بهمن ؟؟؟؟

خانم : آره بهمن داداشم، راستی  بهم گفت تو رو از کجا می شناسه.

پرستو : خب از کجا می شناسه خانم ؟؟؟؟

خانم : میشه دیگه  به من نگی خانم؟ اسم من سوگل هست، با من راحت باش.

پرستو :  باشه سوگل، حالا برادرتون از کجا منو می شناسه؟

سوگل : اون شب برادر من مست بود. اون بعضی وقت ها ناخواسته مست می کنه و بعد میره توی بازار تا به کسی آسیبی نرسونه. بهمن اونجا متوجه میشه که مأمورها دنبالت کردن و تو رو نجات میده، بعد از اینکه مأمورها رفتن تو که فکر می کنی بهمن با تو قصد و نیت بدی داره، میزاری و میری.... بعد از رفتن تو، بهمن به من زنگ میزنه و  از من میخواد که برم دنبالش، من هم وقتی که بهمن رو سوار ماشین کردم توی راه متوجه شدیم که تو افتادی وسط خیابون، بهمن تا تو رو دید فوری تو رو شناخت و بعد هم ما تو رو با خودمون آوردیم خونه....  گوش کن آجی، بهمن بعضی وقت ها مست می کنه ولی خیلی پسر گلیه، طوری که من جونم به جونش بسته شده.

پرستو : آره، من بهمن رو خوب یادمه توی همون نگاه اول فهمید که من باردارم.

سوگل : راستی نگفتی که اسمت چیه؟

پرستو : اسم من پرستو هستش.

سوگل : چه اسم  قشنگی داری مثل خودت.

پرستو : ممنون.

سوگل : اه بهمن هم آمد.... سلام بهمن.

بهمن : سلام. هنوز از اتاق بیرون نیامده؟

سوگل : چرا اینجاست بیا.

بهمن : سلام حالتون خوبه؟

پرستو : ممنون خوبم.

بهمن : بهترید ؟

پرستو : بله، واقعاً نمی دونم چطوری ازشما تشکر کنم.

بهمن : نه آجی این چه حرفیه، شما هم مثل سوگل برام می  مانید.

سوگل : ولی بهمن، پرستو می خواد بره.

بهمن : پرستو ؟

سوگل : آره دیگه، اسم خواهرمون پرستو هستش. می خواد از اینجا بره.بهمن : کجا بره؟ می خوای بری  تا دوباره گیر مأمورها بیفتی؟ دوست نداری زندگیتو تغییر بدی؟

پرستو : برای همین می خوام برم، می خوام برم  تا بتونم حقمو از پدر اون دو تا بچه بگیرم.

بهمن : خیلی خب پس  همین جا بمون.

سوگل و بهمن واقعاً آدم های ماهی  هستند، واقعاً در حق من خواهری و برادری کردن، عاشقانه دوستشون دارم.... من قبول کردم و تصمیم گرفتم که با اون ها زندگی کنم. سوگل خواهرم و هم راز من بود. وقتی که تمام زندگیمو براش تعریف کردم، اون هم به اندازه ی من از پدر و زن بابام و کینه به دل برد.... بعد از گذشت 1 ماه، من تمام حقایق رو درباره ی بهمن و سوگل فهمیدم. در واقع خودشون تمام جریان رو برای من تعریف کردن،  یه جورهایی من داشتم توی یه گروهک  زندگی می کردم. یه گروهکی که مردم بهش میگن تروریست، مجاهد، ضد انقلاب یا چه می دونم هر چی که میگن این اسم واسه ی مردم ما بد جا افتاده، و  از این اسم متنفرن ولی من عاشق این  اسم ها هستم، از وقتی هم عاشقش شدم که یه جوجه سرباز با بی رحمی بچه ها رو ازم گرفت ولی یه مرد مست با تمام وجود از من  محافظت کرد، بدون اینکه قصد یا  نیتی داشته باشه، اون موقع بود که با خودم عهد کردم که ] اگه دنیا هم زیر و رو بشه یک تار موی یه مرد مست رو با 100 تا آدم بسیجی عوض نمی کنم[ ...

با گذشت زمان، رفته رفته تعداد اعضای گروه بیشتر شد. دیگه برای اعضای گروه وقت کوچ کردن رسیده بود، همگی با هم متحد شدیم و همدان را به قصد تهران ترک کردیم تا مأموریتی که به ما محول شده بود را  انجام  بدیم و  بعد تهران را به مقصد فرانسه ترک کنیم....

تهران رسیده بودیم.... دو سال از گذشته ی نکبت بار من گذشت. آخرهای آذر سال 1388 بود که کودتای عاشورای حسینی شروع شد. معترضین به خیابان ها آمده بودن و شروع می کردن به شعار دادن، من، سوگل و بهمن بین معترضین پخش می شدیم و  شروع می کردیم به شعار دادن. شعار هایی مثل ] توپ، تانک، فشفشه، اسلام باید حذف بشه.[ و یا ] ما همه با هم هستیم، هیچ جا نمی ریم همین جا هستیم. [ چه آوای دل نشینی داشت وقتی همه با هم یک صدا تا پای جون شعار می دادن، اون لحظه بود که از زندگی لذت می  بردی. چند روز بعد از تظاهرات سوگل برای قرار دادن چند تا بمب ساعتی در چند نقطه ی مختلف پایتخت زودتر از بقیه، از خونه خارج شد. 2 ساعت بعد، من و  بهمن به جمع معترضین پیوستیم.... خخخخ خنده داره توی اسلام گفته شده هیچ مرد نامحرمی حق نداره به یک خانم نامحرم دست بزنه، اون هم اگه مأمور قانون باشه. توی جمع معترضین چند تا جوجه سروان نظامی با گستاخی و بی رحمی چند تا از دخترا رو دراز به دراز پهن کرده بودن و کتک می زدن و یا موهاشون رو می گرفتن؛ ] اینه، به این میگن اسلام. به این جور وحشی گری ها. [

بهمن وقتی اون لحظه رو دید با چند تا از پسرها رفتن که اتوبوس نظام رو چپ کنن و به من هم گفت که برم شعار بدم، وقتی که همه دیدن دارن ماشین نظام رو چپ می کنن همه یک صدا با هم فریاد می زدن ] چپش  کن   چپش  کن.[ پسرها هم ماشین نظام رو چپ کردن و آتیش زدن. خوشبختانه اون روز تمام کارها عالی پیش رفت و سوگل هم موفق شد که اون چند بمب رو منفجر کنه. اوضاع به نفع ما بود.

به خوبی تمام دانشگاه ها رو بهم ریخته بودیم، عالی بود همه چیز تحت کنترل ما بود. تا اینکه یه سرهنگ وارد بازی ما شد. سوگل موفق شد که از اون سرهنگ و چند نفر دیگه از سروان و ستوان هایی که زیاد توی کارمون دخالت می کردن عکس بگیره.

من، سوگل و بهمن به همراه 2 پسر و 3 دختر دیگر دور هم جمع شده  بودیم برای آخرین مأموریتی که پیش رو داشتیم، سوگل یکی یکی اسامی نظامی هایی رو که باید تحت کنترل خودمون بگیریم رو با تمام جزئیات گفت. تا اینکه نوبت رسید به چهارمین مأمور.

سوگل : اما بچه ها چهارمین مأمور این عکسشه. ستوان امید آجیده، اول در دانشگاه هنر تهران درس می خواند، بعد از گذشت زمان تغییر رشته داد و به رشته ی الکترونیک ادامه داد، بعد از گرفتن فوق دیپلم ازطریق فرم استخدامی نظام وظیفه وارد نظام شد و حالا هم یکی از بچه پروهایی  هست که زیادی داره توی کارمون دخالت می کنه و ما وظیفه داریم ریشه کنش کنیم.

وقتی که اسمش رو شنیدم انگار که یه آب سرد ریخته بودن روی سرم.... با خودم گفتم دیگه نمی تونم فرصت از این بهتر گیر بیارم، باید حق خودم و زندگیم و اون دو تا بچه ای رو که از دست دادم ازشبگیرم و داغشو به دل مهدیه  بزارم. رفتم پیشسوگل و بهش گفتم که اون امیدی که من راجع بهش حرف  می زدم. همان ستوان آجیده هستش و ازش خواستم که اجازه بده که من امید رو ریشه کن کنم.

سوگل : نه پرستو، نه، حتی حرفشو هم نزن.

پرستو : خواهش میکنم سوگل، تو می فهمی که من چه حالی دارم.

سوگل : درکت می کنم ولی من مطمئن هستم که تو تحت احساساتت نسبت به امید  قرار می گیری و نمی تونی کارشو تمام کنی.

پرستو : قول میدم سوگل، تو به بهمن همه چیز رو  بگو خواهشمی کنم، قول میدم که بعد از این دیگه هیچ چیز ازت نخوام.

سوگل : پرستو این آخرین مأموریت ماست که تا فردا شب  باید انجام بشه و من، تو و بهمن با هم از ایران خارج بشیم، پرستو اوضاع بدجور بهم ریخته هست، یه اشتباه کوچیک ممکنه کل گروه رو نابود کنه. متوجه حساسیت موضوع هستی؟

پرستو : مطمئن باشکه به بهترین نحو انجامش میدم.

سوگل : باشه پس خوب خودتو آماده کن، راضی کردن بهمن با من.

پرستو : خیلی خیلی ماهی، دوستت دارم، مرسی  فدات.

استرس داشتم ولی خوب می تونستم که به خودم مسلط بشم چون تمام بلاهایی که امید سر من آورده بود مثل یک  فیلم جلوی چشام بود و با خودم می گفتم فقط موقعی من آروم میشم که امید رو بکشم. روز بعد ساعت 8 شب  بود، بهمن آمد پیشم.

بهمن : پرستو مطمئنی که می خوای کار امید رو  برای همیشه تموم کنی ؟

پرستو : هیچ وقت توی  زندگیم اینقدر مطمئن نبودم.

بهمن : بسیار خب، 1 ساعت دیگه کارت شروع میشه، توی دستشویی های مترو قسمت مردونش، باید کار امید رو تمام کنی و خوب یادت باشه پرستو که رأس  ساعت 11 شب من در ایستگاه منتظرم، 11 بشه 11:01 دقیقه من دیگه اونجا نیستم می تونی به موقع خودتو برسونی؟

پرستو : شک نکن.

بهمن : چند تا از بچه ها رو می  فرستم تا دورادور مواظبت  باشن.

1 ساعت بعد یعنی دقیق ساعت 9 شب، من و بهمن به  ایستگاه مترو رفتیم. اسلحه رو  برداشتم همراه با چند تا کپسول که اگر چنانچه گیر افتادم از کپسول سیانور استفاده کنم که اطلاعاتی از بچه ها به دست مأمورها نیفته.

اون روزایستگاه مترو خیلی شلوغ بود چون تمامی معترضین جمع شده بودن اونجا و طبق اطلاعات ما، امید و چند نفر دیگه از مأمورهای مورد نظرمون حتماً برای سرکوب کردن اوضاع به آنجا می آیند. جمعیت یاد بود. مأمورها ریخته بودن توی ایستگاه، من سریع رفتم توی دستشویی زنونه؛ خفه کن رو روی اسلحه گذاشتم که وقتی که امید رو می کشم صداش پخش نشه و متوجه نشن تا زمانی که من از ایستگاه خارج بشم... دوباره قاطی جمعیت شدم. بهمن رو دیدم اشاره می داد که امید اونوره، نگاهی کردم دیدم راست میگه، امید امید رو دیدم، طبق نقشه ای که از  قبل کشیدیم یکی از پسرها به امید نزدیک شد و داشت شعار می داد، امید تا اون پسر رو دید افتاد دنبالش  و اون پسر هم امید رو به دستشویی مردونه کشاند. من زودتر از اون ها رفتم توی دستشویی ها تا از خالی بودن دستشویی مطمئن بشم. توی یکی از دستشویی ها مخفی شدم، بعد از چند دقیقه پسره همراه با امید وارد دستشویی  ها شد. پسره رفت تهِ دستشویی  ها و از راه مخفی که بچه ها در آورده بودن فرار کرد تا پسره رفت از دستشویی آمدم بیرون. امید پشتش به من بود با صدای بلند صداش زدم.

پرستو : امید.

امید برگشت، نگاه تعجب باری بهم کرد و گفت.

امید : پرستو.

پرستو : فکر می کردم که تو منو نمیشناسی، خوب قیافم یادت مونده، چطور مهدیه بهت اجازه داد بهم فکر کنی.

امید : تو چطور منو پیدا کردی پرستو، این همه مدت کجا بودی؟

پرستو : پیدا کردن تو برام کار یک دقیقه بود. تمام این همه مدت تو فکر انتقام از تو بودم.

امید : انتقام برا چی؟ چی داری میگی؟

پرستو : انتقام اینکه با بی رحمی تمام رفتی و با خواهر ناتنی من ازدواج کردی، گفتی دوسش نداری و فقط خانوادت تو رو اجبار کردن چون اون ها از مهدیه خوششون آمده بود ولی دروغ گفتی، همه ی این مدت همش مراقب کارات بدم، اگر تو  ازش متنفر بودی چطور هر روز دست در دست هم می رفتیت بیرون و به هم گل می گفتیت و گل می شنویدید، امروز آمدم تا انتقام بچه هامو ازت بگیرم، تو موقعی که منو ول کردی من باردار بودم اون هم دوقلو اما یه نظامی از خدا بی خبر بچه هامو ازم گرفت، می خوام امروز جواب اون همه اذیت و آزار ها رو پس  بدی ستوان آجیوه.

امید : باورم نمیشه پرستو که تو به چه حیوونی تبدیل شدی.

پرستو : حیوون تویی که با بی رحمی منو ول کردی و رفتی.

امید : ولی دوستت دارم پرستو، تمام این دو سال حتی یک روز هم نشده که بهت فکر نکنم، تو همه چیز منی، بعد از  ازدواج با مهدیه همش تو فکر این بودم که چطور حتی تو رو از مهدیه، میلاد و نازی خانم بگیرم و یه جورهایی موفق شدم. و به خاطر تو دست به هر کاری زدم، مهدیه رو  بعد از 4ماه ازدواج، طلاق دادم. توی تمام این 2 سال که رفتی تمام دنیا رو گشتم تا پیدات کنم ولی پیدات نکردم، تو وجود منی پرستو باورم نمیشه که تو همون  عشق منی پرستو  برگرد پیشم، خیلی دلتنگتم.

دیگه داشت حالم از حرفهای امید بهم می خورد، اسلحه رو پشت کمرم گذاشته بودم، آروم آروم اسلحه رو در آوردم و گرفتمش جلوی امید.

امید : پرستو، تو، تو منافقی.

پرستو : منافق شمایید نه ما.

امید : آره تو راست میگی، حق با توئه، چی بهتره از این که من به دست عشقم کشته بشم، به دست کسی که تمام دنیام بود و هست.

 بزن، بزن پرستو نرس، فقط اینو بدون اگه توی این دنیا مال من نشدی، مطمئن باش اون دنیا تو زن من، و من شوهر تو هستم.

پرستو : حرفات فقط قشنگه همین ، توی این ملت فهمیدم که ] جنس مذکر نصفش توی وجودش نیست.[ الآن اینطوری میگی ولی مطمئنم که اگه زنده بزارمت یه روز دوباره بی صفت میشی. دست خودتون هم نیست مردید دیگه و مردها هم به بی صفت ترین موجودات معروف اند... تو الآن دلت خواست منو ببخش، دلت هم نخواست نبخش. البته من کاری نکردم که تو نخوای منو نبخشی، چون تا آخرین لحظه به تو وفادار بودم، این تو بودی که نبودی.

امید : من بخشیدمت با تمام وجودم چون تو همه کسمی، تنها کسی هستی که واسم مهمی، حالا زود باش منو بزن و زود برو تا نتونن تو رو دستگیر کنن، زود باش زود باش تنها دلیل زندگیم بزن.

تمام خشمم رو از امید آوردم توی ذهنم بعد نگاهی به امید کردم، پا روی تمام احساساتم گذاشتم و 2 تا تیر خالی کردم توی قفسه ی سینه اش... امید افتاد زمین ، اون هم با چشمای باز و دیگه هیچ وقت بلند نشد... خیلی زود از  دستشویی ها زدم بیرون، رفتم بیرون ایستگاه بهمن نبود. نگاهی به ساعت کردم 1 دقیقه مانده بود تا ساعت یازده. منتظر شدم یهو آمد. سریع سوار  شدم، موفق شدیم آخرین مأموریت رو انجام بدیم، فقط از پس  سرهنگ برنیامدیم.

سوگل نگاهی به من کرد و ...

سوگل : پرستو موفق شدی یا نه ؟ در رفتی؟

پرستو : نه موفق شدم !!!! دیگه امیدی وجود نداره.

سوگل : لایک داری به خدا دختر، آفرین.

بهمن : کارت عالی بود حرف نداشت.

بعد از کشتن امید، من و سوگل و بهمن، از ایران خارج شدیم. از اون لحظه به بعد تا به الآن دیگه هیچ کس اشک پرستو رو ندید، و هرگز به خاطر کاری که با امید کردم پشیمون نشدم... اما همچنان دوستش داشتم. احساسم به امید رو بعد از کشته شدنش تا به الآن هرگز  به کسی نگفتم. و ما در آن سال تنها کسانی بودیم که تونستیم از ایران خارج بشیم، بعد از رفتن ما اوضاع به بدترین شکل تغییر کرد و نظام جمهوری اسلامی موفق شد که تمام ناآرامی ها را در ایران سرکوب کند... و من پرستو پویان از  سال 1388 تا به الآن دیگر  به ایران برنگشتم و جز امید به هیچ کس دیگری فکر نکردم و امید را در گوشه ای از قلبم برای همیشه تشییع کردم، چرا که با کشته شدن امید ناآرامی های گذشته ام آرام گرفتند. این داستانی بود حقیقی در مورد گذشته ی یک زن که چگونه مورد اذیت و آزار قرار گرفته بود و پیام این داستان این است که یک زن هروقت که بخواهد می تواند حقش را از مصوبینش بگیرد.

[ چهار شنبه 23 ارديبهشت 1394برچسب:, ] [ 9:50 ] [ رازپنهان ] [ ]

داستان کوتاه : باری عشق ♥

نام داستان کوتاه : بازی عشق

نویسنده : " س "

من گله دارم به دنیا به احساس نسبت به عشق، زندگی سرشار از ناگفته هاست، ناگفته های خوب و بد، زشت و زیبا، تلخ و شیرین، ناگفته هایی که شرمت میاد اون ها رو به زبون بیاری، ناگفته هایی که بعضی وقت ها برای خودت و خانوادت تا آخر عمر یه تهدید بزرگ به حساب میاد، ناگفته هایی که با گفتنشون زندگیت این رو به اون رو میشه...  ناگفته هایی که هروقت که بهشون فکر می کنی خواسته یا ناخواسته اشکت سرازیر میشه ... بعد با خودت در کنار اشک هایی که می ریزی میگی چرا دارم اشک می ریزم به خاطر یادآوری گذشته یا به خاطر عشقی که هنوز نسبت بهش داری.

 بعضی وقت ها توی زندگیت حتی تکلیفت با خودت هم مشخص نیست...  اصلاً نمی دونی که برای چی زنده ای، برای چی داری نفس می کشی، اصلاً هدفت از زندگی چیه، چی از خدا می خوای ... آینده ات را چطور می خوای بسازی، در کنار کی، با کی می خوای درد دل کنی... یا این که وقتی گریه ات میاد، درد داری یا احتیاج به محبّت داری، کی می خواد بهت محبّت کنه...  کی؟

در اینجور مواقع هست که حتی تکلیفت با خودت هم مشخص نیست، گیر می کنی توی دو راهی و توی باتلاق زندگیت، شروع می کنی به دست و پا زدن ........

اینها رو گفتم که بدونید حرف زدن از گذشته برایم...  یه آدم اون هم از نوع دخترش اصلاً کار ساده ای نیست.

چون یادآوری هرلحظه از اون خاطرات باعث عذاب اون شخص میشه، باعث میشه که اون شخص عذابی رو بکشه که هر لحظش بدتر از مرگه...  بگذریم می خوام قصه ی یه دختری رو براتون بگم که عین واقعیت،

یه روزی توی دنیا، توی پیچ و خم جاده ی عشق، الناز قصه ی ما به عشق هیچ ایمانی نداشت، اون عشق رو فقط توی دو چیز می دید نماز و روزه، الناز دختر خیلی شاد و مغروری بود، هر چیزی رو به زبون نمی آورد،

اون همیشه به خودش می رسید با بهترین امکانات زندگی می کرد آدم کاملاً روشن فکری بود و هست...

همیشه میگه درسته که به خودم می رسم بعضی وقت ها، مو بیرون می اندازم ولی هیچ کدوم از این ها دلیل به بی ایمانی من نیست. تا به الآن در زندگیم هیچ وقت نماز یا روزه ی قضا نداشتم همیشه واجباتی که به گردنم بوده رو انجام دادم. چون میدونم که وظیفه دارم این کارها رو انجام بدم، همیشه الناز می گفت که آدم حتماً نباید عشقش جنس مخالفش باشه ...

الناز همیشه اینجوری حرف میزد، اون یه بچّه مثبت تمام عیار بود. وقتی بچّه ها درباره ی عشق مخالفشون باهاش حرف می زدند می گفت: شما دیوونه اید هیچ پسری ارزش ما دخترا رو نداره، بعضی وقت ها که این حرف ها رو می زد آدم دلش می خواست خفش کنه برای همین همه ی بچّه ها وقتی که می خواستن الناز رو نفرین کنن می گفتند خدایا  طوری عاشقش کن که هرگز نتونه از حریم عشقش بیرون بیاد.

خدا اون روز خیلی زود به حرف دل بچّه ها گوش داد و خیلی زود الناز شیطون ما رو عاشقش کرد، دقیقاً بعد از دو روز الناز با عشقش آشنا شد، یه پسر قدبلند، لاغر، و نسبتاً زیبا، هه هه وقتی که بچّه ها شنیدند که الناز عاشق شده همه شروع کردن به کف زدن و جیغ زدن، الناز اون روزگفت: با دیدن اون پسره یه هو کل موهای بدنم سیخ شده ...  چند روزی گذشت، عشق الناز نسبت به حسین روز به روز داشت سر به فلک می زد، دیگر الناز با وجود اون بود که نفس می کشید، حرف های قشنگ قشنگ، صحنه های زیبا و دلنشین دیگر الناز رو کر کرده بود.

هرروز با حرف های حسین تن الناز شروع می کرد به لرزیدن، هه هه، دیگه حتی کنترلش از دست خودش هم خارج شده بود. به همین دلیل به هر قیمتی و هر صورتی که می شد احساسات خودشو نسبت به حسین گفت...  خلاصه تر براتون بگم انگار ناف این دختر قصه ی ما رو با رنج و بدبختی بریده بودن، الناز توی زندگی رنج های زیادی کشیده بود، امّا رنج دوری از حسین برایش بدترین درد توی دنیا بود. حالا از اینجا به بعد از زبون خود الناز بشنوید: گذشت، گذشت از حرف های خوب و قشنگ حالا دیگر به روزی که مجبورم برای شنیدن صدای حسین هرروز ارزش خودم را پایین  و پایین تر بیاورم... حسینم را توی زندگیم به یه آدم کامل تبدیل کرده بودم امّا حسین پا روی احساساتم گذاشت... همش انتظارشو می کشیدم، برای حرف زدن باهاش ثانیه ها رو میشمردم، دیگر قلبم برای هیچ احساس دیگری جا نداشت، پر شده بود از عشق حسین... امّا تو اوج همین احساساتم بودم که فهمیدم تنهاترین آدم منم... فکر می کنید چرا این حرف رو زدم، هدفم چی بود، کی می دونه هان؟...   دیدید هیچ کس نمی دونه جز خودم و خدای خودم.

جواب این سؤال که پرسیدم  اینه...  وقتی که توی اوج دوست داشتنت نسبت به مردی که همه چیز و همه کسته، بدون میل و اراده ی خودت به خاطر همین عشقت، به خاطر دل خودت مجبوری پاتو به جای بزاری که 48 ساعت هوشیاری نداشته باشی و به امید عشقت چشماتو باز می کنی، امّا بی خبر از همه جا وقتی که چشماتو باز می کنی می بینی که عشقت اون کسی که تمام دین و دنیات بود هیچ خبری ازش نیست...

5 روز می گذره هنوز کامل خوب نشده بودم، توی این 5 روز همش با خودم می گفتم که ای وای، دیدی چی شد، اون الآن لحظه های قشنگ با کس دیگری داره، گلم، عزیزم، فدات بشم، دوستت دارم، فقط مال تو نبود به کسای دیگری هم این حرف ها رو میزنن...  میگذره، خوب، خوب که میشی دوباره دلت هواشو می کنه. دوباره میری سراغش، می بینی که طبق حرف های خودش حالا به راست یا دروغ هنوز یه علاقه ای بهت داره، دلتو خوش می کنی به همین یه  ذره علاقه، امّا بعد از مدّتی می بینی که همون یه ذره علاقش هم همش کشک بوده، می بینی که همه ی حرفاش فقط حرف بوده، فقط حرف امّا با وجود این  حرف ها باز هم دوستش دارم و به خاطر همین عشقم نسبت به حسین بود که تصمیم گرفتم دوباره باهاش حرف بزنم، این کارو کردم، بهش زنگ زدم و باهاش حرف زدم، امّا اون اینقدر نامرد و بی وجود بود که جلوی خانوادش  به بدترین شکل، با بدترین حرف ها، با بدترین کلمات، چیزهایی بهت میگه که دیگه دوست نداری حتی یه لحظه هم نفس بکشی، اون تو رو جلوی خانوادش خورد میکنه، صدای خنده ی خانوادشو با گوش های خودت میشنوی، از خودت متنفر میشی وقتی که می بینی عشقت و خانوادش مثل شیشه خورده دلتو میشکونن و پا میزارن روی احساساتت، دیگه هیچ جای جوش خوردنی برای شیشه خورده های دل و قلبت باقی نمی مونه...

و اون لحظه هاست که برای اولین بار دهنت برای نفرین به عشقت به کسی که تمام دنیاته باز میشه و خدا رو به تمام مقدساتش قسم میدی که به بدترین شکل دلشو بشکونه و بلایی به سرش بیاره که تا به الآن به سر احدی از آدم ها نیاورده باشد. یهو به گریه می افتی، گریه می کنی امّا این بار، نه برای عشقت بلکه برای خودت اشک می ریزی به این جهت که با کارهایی که کردی فکر می کنی که به بی بند و بارترین آدم تبدیل شدی...  هه، امّا باز وقتی که گریت تموم میشه با هر دو دستت محکم میکوبی توی دهنت و با خودت میگی...  ای، ای وای، خدا من عشق زندگیم رو نفرین کردم خدا منو نبخشه، ای خدا جز صحّت و سلامتیش دیگر هیچ چیزی ازت نمیخوام، هیچی.

می بینم که با تمام اون تحقیرهایی که شدم ولی باز دوستش دارم و حاضر نیستم که اون رو با هیچ کس تقسیم کنم، با خودم میگم اون نمیخواد که با من باشد، اون نمیخواد زندگیشو با من بسازه ولی من که میخوام، به همین دلیل تصمیم می گیری که تا آخر عمرت مجرد بمونی و فقط توی رؤیاهات، توی ذهنت تا  آخر عمر با اون زندگی کنی وقتی که این تصمیم رو می گیری باز از کسی میشنوی که  اون هم هنوز تو رو دوست داره ولی فقط ترس از  یک چیز  باعث شده که اون نتونه قدمی به جلو برداره، به همین دلیل هست که قسمت رو محکم تر می کنی و  تصمیم می گیری که هیچ وقت اون رو به حال خودش رها نکنی حتی  اگر دیگه به جایی  برسه که دیگر اون حتی به عنوان یه رهگذر هم منو به یادش نیاره باز هم تنهاش نمیزارم و برای همیشه اسمش رو، روی صفحه ی قلبم خالکوبی می کنم که هیچ وقت یادم نره که کسی رو دوست دارم و حاضرم که قلبم رو از سینه در بیارم و فقط و فقط به اون هدیه بدم و پیام آخر من به اون اینه که عزیزدلم تا آخرین لحظه ی  زندگیم همیشه هرروز، هر ثانیه به یادتم و همیشه برات آرزوی موفقیت می کنم... قالبی

✓تقدیم به تمام عاشق های دنیا یکی مثل منღ

[ جمعه 8 اسفند 1393برچسب:داستان کوتاه, ] [ 13:50 ] [ رازپنهان ] [ ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد