داستان کوتاه : باری عشق ♥

نام داستان کوتاه : بازی عشق

نویسنده : " س "

من گله دارم به دنیا به احساس نسبت به عشق، زندگی سرشار از ناگفته هاست، ناگفته های خوب و بد، زشت و زیبا، تلخ و شیرین، ناگفته هایی که شرمت میاد اون ها رو به زبون بیاری، ناگفته هایی که بعضی وقت ها برای خودت و خانوادت تا آخر عمر یه تهدید بزرگ به حساب میاد، ناگفته هایی که با گفتنشون زندگیت این رو به اون رو میشه...  ناگفته هایی که هروقت که بهشون فکر می کنی خواسته یا ناخواسته اشکت سرازیر میشه ... بعد با خودت در کنار اشک هایی که می ریزی میگی چرا دارم اشک می ریزم به خاطر یادآوری گذشته یا به خاطر عشقی که هنوز نسبت بهش داری.

 بعضی وقت ها توی زندگیت حتی تکلیفت با خودت هم مشخص نیست...  اصلاً نمی دونی که برای چی زنده ای، برای چی داری نفس می کشی، اصلاً هدفت از زندگی چیه، چی از خدا می خوای ... آینده ات را چطور می خوای بسازی، در کنار کی، با کی می خوای درد دل کنی... یا این که وقتی گریه ات میاد، درد داری یا احتیاج به محبّت داری، کی می خواد بهت محبّت کنه...  کی؟

در اینجور مواقع هست که حتی تکلیفت با خودت هم مشخص نیست، گیر می کنی توی دو راهی و توی باتلاق زندگیت، شروع می کنی به دست و پا زدن ........

اینها رو گفتم که بدونید حرف زدن از گذشته برایم...  یه آدم اون هم از نوع دخترش اصلاً کار ساده ای نیست.

چون یادآوری هرلحظه از اون خاطرات باعث عذاب اون شخص میشه، باعث میشه که اون شخص عذابی رو بکشه که هر لحظش بدتر از مرگه...  بگذریم می خوام قصه ی یه دختری رو براتون بگم که عین واقعیت،

یه روزی توی دنیا، توی پیچ و خم جاده ی عشق، الناز قصه ی ما به عشق هیچ ایمانی نداشت، اون عشق رو فقط توی دو چیز می دید نماز و روزه، الناز دختر خیلی شاد و مغروری بود، هر چیزی رو به زبون نمی آورد،

اون همیشه به خودش می رسید با بهترین امکانات زندگی می کرد آدم کاملاً روشن فکری بود و هست...

همیشه میگه درسته که به خودم می رسم بعضی وقت ها، مو بیرون می اندازم ولی هیچ کدوم از این ها دلیل به بی ایمانی من نیست. تا به الآن در زندگیم هیچ وقت نماز یا روزه ی قضا نداشتم همیشه واجباتی که به گردنم بوده رو انجام دادم. چون میدونم که وظیفه دارم این کارها رو انجام بدم، همیشه الناز می گفت که آدم حتماً نباید عشقش جنس مخالفش باشه ...

الناز همیشه اینجوری حرف میزد، اون یه بچّه مثبت تمام عیار بود. وقتی بچّه ها درباره ی عشق مخالفشون باهاش حرف می زدند می گفت: شما دیوونه اید هیچ پسری ارزش ما دخترا رو نداره، بعضی وقت ها که این حرف ها رو می زد آدم دلش می خواست خفش کنه برای همین همه ی بچّه ها وقتی که می خواستن الناز رو نفرین کنن می گفتند خدایا  طوری عاشقش کن که هرگز نتونه از حریم عشقش بیرون بیاد.

خدا اون روز خیلی زود به حرف دل بچّه ها گوش داد و خیلی زود الناز شیطون ما رو عاشقش کرد، دقیقاً بعد از دو روز الناز با عشقش آشنا شد، یه پسر قدبلند، لاغر، و نسبتاً زیبا، هه هه وقتی که بچّه ها شنیدند که الناز عاشق شده همه شروع کردن به کف زدن و جیغ زدن، الناز اون روزگفت: با دیدن اون پسره یه هو کل موهای بدنم سیخ شده ...  چند روزی گذشت، عشق الناز نسبت به حسین روز به روز داشت سر به فلک می زد، دیگر الناز با وجود اون بود که نفس می کشید، حرف های قشنگ قشنگ، صحنه های زیبا و دلنشین دیگر الناز رو کر کرده بود.

هرروز با حرف های حسین تن الناز شروع می کرد به لرزیدن، هه هه، دیگه حتی کنترلش از دست خودش هم خارج شده بود. به همین دلیل به هر قیمتی و هر صورتی که می شد احساسات خودشو نسبت به حسین گفت...  خلاصه تر براتون بگم انگار ناف این دختر قصه ی ما رو با رنج و بدبختی بریده بودن، الناز توی زندگی رنج های زیادی کشیده بود، امّا رنج دوری از حسین برایش بدترین درد توی دنیا بود. حالا از اینجا به بعد از زبون خود الناز بشنوید: گذشت، گذشت از حرف های خوب و قشنگ حالا دیگر به روزی که مجبورم برای شنیدن صدای حسین هرروز ارزش خودم را پایین  و پایین تر بیاورم... حسینم را توی زندگیم به یه آدم کامل تبدیل کرده بودم امّا حسین پا روی احساساتم گذاشت... همش انتظارشو می کشیدم، برای حرف زدن باهاش ثانیه ها رو میشمردم، دیگر قلبم برای هیچ احساس دیگری جا نداشت، پر شده بود از عشق حسین... امّا تو اوج همین احساساتم بودم که فهمیدم تنهاترین آدم منم... فکر می کنید چرا این حرف رو زدم، هدفم چی بود، کی می دونه هان؟...   دیدید هیچ کس نمی دونه جز خودم و خدای خودم.

جواب این سؤال که پرسیدم  اینه...  وقتی که توی اوج دوست داشتنت نسبت به مردی که همه چیز و همه کسته، بدون میل و اراده ی خودت به خاطر همین عشقت، به خاطر دل خودت مجبوری پاتو به جای بزاری که 48 ساعت هوشیاری نداشته باشی و به امید عشقت چشماتو باز می کنی، امّا بی خبر از همه جا وقتی که چشماتو باز می کنی می بینی که عشقت اون کسی که تمام دین و دنیات بود هیچ خبری ازش نیست...

5 روز می گذره هنوز کامل خوب نشده بودم، توی این 5 روز همش با خودم می گفتم که ای وای، دیدی چی شد، اون الآن لحظه های قشنگ با کس دیگری داره، گلم، عزیزم، فدات بشم، دوستت دارم، فقط مال تو نبود به کسای دیگری هم این حرف ها رو میزنن...  میگذره، خوب، خوب که میشی دوباره دلت هواشو می کنه. دوباره میری سراغش، می بینی که طبق حرف های خودش حالا به راست یا دروغ هنوز یه علاقه ای بهت داره، دلتو خوش می کنی به همین یه  ذره علاقه، امّا بعد از مدّتی می بینی که همون یه ذره علاقش هم همش کشک بوده، می بینی که همه ی حرفاش فقط حرف بوده، فقط حرف امّا با وجود این  حرف ها باز هم دوستش دارم و به خاطر همین عشقم نسبت به حسین بود که تصمیم گرفتم دوباره باهاش حرف بزنم، این کارو کردم، بهش زنگ زدم و باهاش حرف زدم، امّا اون اینقدر نامرد و بی وجود بود که جلوی خانوادش  به بدترین شکل، با بدترین حرف ها، با بدترین کلمات، چیزهایی بهت میگه که دیگه دوست نداری حتی یه لحظه هم نفس بکشی، اون تو رو جلوی خانوادش خورد میکنه، صدای خنده ی خانوادشو با گوش های خودت میشنوی، از خودت متنفر میشی وقتی که می بینی عشقت و خانوادش مثل شیشه خورده دلتو میشکونن و پا میزارن روی احساساتت، دیگه هیچ جای جوش خوردنی برای شیشه خورده های دل و قلبت باقی نمی مونه...

و اون لحظه هاست که برای اولین بار دهنت برای نفرین به عشقت به کسی که تمام دنیاته باز میشه و خدا رو به تمام مقدساتش قسم میدی که به بدترین شکل دلشو بشکونه و بلایی به سرش بیاره که تا به الآن به سر احدی از آدم ها نیاورده باشد. یهو به گریه می افتی، گریه می کنی امّا این بار، نه برای عشقت بلکه برای خودت اشک می ریزی به این جهت که با کارهایی که کردی فکر می کنی که به بی بند و بارترین آدم تبدیل شدی...  هه، امّا باز وقتی که گریت تموم میشه با هر دو دستت محکم میکوبی توی دهنت و با خودت میگی...  ای، ای وای، خدا من عشق زندگیم رو نفرین کردم خدا منو نبخشه، ای خدا جز صحّت و سلامتیش دیگر هیچ چیزی ازت نمیخوام، هیچی.

می بینم که با تمام اون تحقیرهایی که شدم ولی باز دوستش دارم و حاضر نیستم که اون رو با هیچ کس تقسیم کنم، با خودم میگم اون نمیخواد که با من باشد، اون نمیخواد زندگیشو با من بسازه ولی من که میخوام، به همین دلیل تصمیم می گیری که تا آخر عمرت مجرد بمونی و فقط توی رؤیاهات، توی ذهنت تا  آخر عمر با اون زندگی کنی وقتی که این تصمیم رو می گیری باز از کسی میشنوی که  اون هم هنوز تو رو دوست داره ولی فقط ترس از  یک چیز  باعث شده که اون نتونه قدمی به جلو برداره، به همین دلیل هست که قسمت رو محکم تر می کنی و  تصمیم می گیری که هیچ وقت اون رو به حال خودش رها نکنی حتی  اگر دیگه به جایی  برسه که دیگر اون حتی به عنوان یه رهگذر هم منو به یادش نیاره باز هم تنهاش نمیزارم و برای همیشه اسمش رو، روی صفحه ی قلبم خالکوبی می کنم که هیچ وقت یادم نره که کسی رو دوست دارم و حاضرم که قلبم رو از سینه در بیارم و فقط و فقط به اون هدیه بدم و پیام آخر من به اون اینه که عزیزدلم تا آخرین لحظه ی  زندگیم همیشه هرروز، هر ثانیه به یادتم و همیشه برات آرزوی موفقیت می کنم... قالبی

✓تقدیم به تمام عاشق های دنیا یکی مثل منღ

[ جمعه 8 اسفند 1393برچسب:داستان کوتاه, ] [ 13:50 ] [ رازپنهان ] [ ]